20 مهر 1396 ساعت 07:22 زندگینامۀ من. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. کوشیدم رضایتنامۀ پدرم را برای اعزام به جبهه
جلب کنم. فرم اعزام را از سپاه گرفتم، اما پدرم زیر بار امضاء و اثر انگشت
نمی رفت، می گفت: «خاش درس رِه بَخون».
فکری به سرم رسیده بود. جعلِ امضایش.
نمونه امضاهایش را داشتم و خیلی هم عالی عین آن را بلد بودم. امضایش در
خانه تمرین می کردیم. امضای ساده ای داشت. یک خط مورّب از چپ به راست با یک شکلکی در انتهای چپِ همین خط، شبیه یکی از نُت های موسیقی.
غروب پس از نمازجماعت، محمدحسین آهنگر (شهید) مرا دید و گفت: «هِه آق ابراهیم، اجازۀ پدرت را گرفتی؟» گقتم نه
هنوز. فکرم را به او گفتم. گفت نه، حتماً رضایت پدر شرطه و اثر انگشتش
لازم.
تاریخ اعزام هم خیلی نزدیک بود یعنی سه روز وقت داشتم فرم را تکمیل کنم و در لیست اعزام قرار گیریم.
در دَم جعلِ امضای پدر را کنار
گذاشتم، برای عقب نماندن از قافله، به پلاژ مسکونی دانشسرای تربیت معلم
دکتر شریعتی خزرآباد ساری رفتم. اخوی ام شیخ وحدت آن سال آنجا تدریس می
کرد. مادرم آنجا بود؛ چند روزی مهمانشان شده بود. فلق و شفق...
ادامه مطلبما را در سایت فلق و شفق دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : datd42f بازدید : 114 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 0:05